بسم الله الرحمن الرحیم
1 وارد فروشگاه که شدم یک راست رفتم بالای سر خودکارهای رنگی تا از میان شان چندتایی را برای او بخرم. چند روزی بود که غُر غُرش بابت تمام شدن خودکارهای رنگی اش بالا بود. در جواب سوالی که پرسیدم چه رنگایی می خوای؟ گفته بود: «صورتی، بنفش، سبز. خودکار نارجیمم نمیشه استفاده کرد.» امّا آن چیزی که ته قفسه مانده بود، فقط یکی دو دسته خودکار قرمز و قهوه ای بود که عمراً به کار او نمی آمد. بور شده از فروشنده تشکر کردم و بیرون آمدم.
2 از بعد ازدواجش دیگر فرصت نشده بود با هم صحبتی کنیم آن روز خلوتی پیش آمد و حرف ازدواج پیش کشیده شد. فاطمه پرسید که چرا تا حالا مجرد مانده ام؟ خندیدم و گفتم که خب مورد مناسبی هنوز پیش نیامده است، خنده ای کرد و گفت لابد سخت می گیری؟ خندیدیم. گفتم نه، تا حالا قسمت نبوده. قصه ازدواج خاله خانمش را و بله گفتن به یک مرد چاق و کوتاه قد را تعریف می کند. [البته قضیه مال سه سال پیشه. خداییش یادم نمیاد خانمه قدش کوتاه بود و چاق؟ یا آقاهه؟ :| فرقی م نمی کنه. :| ]خلاصه مطلبش این بود که از نظر ظاهری حدود 180 با هم متفاوت و متناقض بودند و زندگی شاد و خوب به کمکتون احتیاج دارم بزرگواران (مطلب خصوصی نیست،برای گرفتن رمز کامنت بگذارید.)...
ما را در سایت به کمکتون احتیاج دارم بزرگواران (مطلب خصوصی نیست،برای گرفتن رمز کامنت بگذارید.) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ffiroozefam3 بازدید : 202 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 9:53